loading...

مجله اينترنتي هلو

بازدید : 192

داستان مردي که قدر زنش را ندانست

داستان غمناک مردي که تنها شده بود و ديگر صداي زيباي زنش را نميشنيد . خانمم همیشه میگفت دوستت دارم. من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم... ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند. . .

به ادامه مطلب برويد

مردی میگفت: خانمم همیشه میگفت دوستت دارم. من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم... ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند. همیشه شیطنت داشت. ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند.


- میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمی‌شد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی... گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی ... این را که گفت از کوره در رفتم، گفتم خدا کنه تا صبح نباشی... بی اختیار این حرف را زدم.. این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست..

 بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد ... نفس عمیقی کشید و خوابیدیم ..

 آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم... از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام... هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام ... گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را... مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!


همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود... شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ،نه... شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم .. بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ... من اما...آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت... بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،... خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ... آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد... حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر  دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد...  حالا فهميدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد. بايد بیشتر مواظب حرفها بود. که گاهی-چقدر زود دیر میشود...

پايان مطلب

www.holoo1.ir

مجله اینترنتی هلو یکشنبه 25 آذر 1397 زمان : 20:11 نظرات (0)
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
کد امنیتی رفرش

درباره ما
ما در مجله اينترنتي هلو با جديدترين مطالب درباره پزشکي،زناشويي،آشپزي،بارداري،کودک،تعبير خواب،مدل لباس،بيوگرافي افراد مشهور و .... در خدمت شما عزيزان هستيم
اطلاعات کاربری
داستان واقعي رابطه نامشروع با پسر شهرستاني

داستان واقعي رابطه نامشروع با پسر شهرستاني

کامران سرانجام توانست من را فریب دهد، زیرا او با اصرارتمام توانست یک روز به دور از چشم مادرم به خانه ما آمده و با من ارتباط برقرار کرده و  . .

ادامه مطلب اينجا را کليک کنيد

لذت جنسي در دوران بيماري هاي مزمن

لذت جنسي در دوران بيماري هاي مزمن

افرادي که دچار بيماري هاي مزمن هستند چگونه از رابطه جنسي خود لذت ببرند؟

ادامه مطلب اينجا را کليک کنيد

تجاوز به دختر دانش آموز توسط يک فوتباليست

تجاوز به دختر دانش آموز توسط يک فوتباليست

آقاي فوتباليست که دختر دانش آموز تجاوز کرده بود و باعث باردار شدن اين دختر شده بود

ادامه مطلب اينجا را کليک کنيد

آمار سایت
  • کل مطالب : 12266
  • کل نظرات : 148
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 97
  • آی پی امروز : 160
  • آی پی دیروز : 106
  • بازدید امروز : 1,002
  • باردید دیروز : 495
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 3,696
  • بازدید ماه : 8,525
  • بازدید سال : 39,846
  • بازدید کلی : 3,901,227
  • کدهای اختصاصی